خواب سرگردانی



امروز آخرین روز از زندگی قبلیمیه. گفتم قبلی، چون خیلی زودتر از زمانش، کنار گذاشتمش. همین الان برام قبلی محسوب میشه گرچه هنوز کسی نمی دونه. ولی فردا روز بزرگیه. فردا دیگه لازم نیست امید مسخره ای که هنوز اون ته مه ها چشمک می زنه رو نادیده بگیرم. نه دیگه فردا هیچ کس نادیده ام نمی گیره. فردا صبح همه خواهد فهمید من دیگه اون آدم قبلی نیستم، که من دیگه آدم نیستم. فقط ترکیبی از صبر و رنج و تنهایی ام. اون قدر دووم میارم که این سه تا می تونن کنار هم باشن، بدون واکنش دادن، بدون انفجار.

دلنتگ امروز خواهم شد که به طرز رویاگونه ای شیرینه. حتی آفتابی و بهترین حس رو داره بین همه روزهای چند سال اخیر. یاد کودکیم میندازه. ولی حرف منو باور کن که می گم این فریب روزگاره فقط برای این که فردا رو سخت تر کنه. که داغ مطرود زدن رو پیشونیمو ترسناک‌تر کنه سوک تر. 

به هر حال مهم نیست من چه حسی دارم! فردا روز بزرگ زندگیمه. فردا بالاخره باور می کنم که باید همه روزهای قبلی رو فراموش کنم و بیش تر چیزهایی که عمیقا می خواستم رو. باور کنم که امروز، آخرین روز بود. 



مطمءنم تو رو بهتر از خودت می شناسم بهتر از خودم. تار به تا موهاتو می شناسم همین طور چشم های غمگینت.درنگ لابه لای قدم هات رو حفظ شدم، انگار یه عمره که دارم دنبالت می کنم! وقتی داشتم برای همیشه غرق می شدم پیدات کردم. همه ی چیزی که نیاز داشتم بودی. هر چی بیشتر پشت سرت می دویدم بیش تر از خودم دور می شدم. تو خیلی سفیدی کنار من. زیادی پاک، زیادی بلند، زیادی آدم! ما هیچ به هم نمیایم. دنبالت افتادن برای من بزرگ ترین تقلاست اما چاره چیه حالا که شناختمت نادیده گرفتنت منو می کشه. تو چیزی بهم دادی که برای من داشتنش غیر ممکن بود. کسی هستی که همیشه می خواستم باشم هرچند غیرممکنه.


امیدوارم یه روز این یکی رو ویرایش کنم دیگه! 


همه چی رو دور تکراره. هر شب خودم رو جمع و جور می کنم، احساساتم رو یه گوشه جا میدم! 
فرداش با چند جمله، این من سست یه شبه ساخته شده رو از هم می پاشی!
شب بهت فکر می کنم، گریه می کنم و وقتی ناامید میشم دیگه گریه ای وجود نداره. صبح ها ناامیدی حریف حسی که بهم می دی نیست. من رو اسیر کردی رفیق و اشتباه همیشگی رو تکرار می کنم. 

 شاید ای. یکمکی بزرگ شدم. هنوز هم نگران اون چه که غمگینم می کنه هستم. اما "می دونم" فرار چاره اش نیست چون اصلا راهی برای فرار نیست! همین "دونستن" رو به "پذیرفتن" رسوندن یکی از بزرگ ترین تقلاهای زندگیم بوده و خواهد بود. 

حالا یه رقیب دارم که هیچ وقت خسته نمیشه از بردن من. هیچ وقت دست بر نمی داره از شکست دادنم. 

و  می دونم نمی تونم هیچ وقت واقعا شکستش بدم ( نمی دونم آیا رنجی خرد کننده تر از این هست!؟) خب اینم یه واقعیته، فهمیدم انکارش بی فایده اس. اما تا آخرین روز ، سایه به سایه ات میام. این تنها چیزیه که می تونم به خودم بدم.


+باید کتاب بخونم جدا! دو خط نوشتن به عرق کردن می نداره منو!



به طرز غمگین کننده ای تابستون ها هم دیگه مثه قبل نیست. فصلی که همیشه منتظرش بودم نیست. تمام تابستون به چیزهایی که ازم گرفته فکر می کنم چیزهایی که خودم با اراده ی خودم ولی نه به میل خودم رهاشون کردم، برای داشتنشون زیادی ضعیف بودم. این، این که تصمیم خودم بود، من رو می کشه یه روز! 


من همیشه اونی بودم که آخرین سوالو می پرسید، که آخرین تماسو می گرفت و آخرین پیامو می داد. من همیشه حواسم بود که تو آخری نباشی، انتظار تحقیرامیزی که من همیشه می کشیدم رو هیچ وقت نکشی. نتیجه اش حالا اینه که امشب نمی تونم بخوابم. امشب من ساده دل فکر می کنم شاید رفتی مسواک بزنی که یه ساعته پیدات نیست. شاید خوابت برده چون هیچ وقت عین خیالت نیست من منتطرم من خوابم نمی بره. 


فرار کردن راهش نبود من هم واقعا نمی خواستم که فراموشم کنن. تنها راهش این که بزرگ بشم و باور کنم تصوراتشون مهم نیست. باید دایم به یاد بیارم  فقط من نیستم که حالم خوب نیست دیگران هم وضعشون بهتر نیست منم باید آسون تر بگیرم حساسیتم رو کم کنم. بله اگه بتونم من باید بزرگ تر بشم. 


نمی تونستم داستان واقعی رو تعریف کنم و مثل گذشته ها  نبودم که از تحمل قایم کردن غصه هایی که بقیه بهم دادن، ناراحت نشم. بله متاسفانه ناراحت شدم.

یادداشت کردن اون خاطره خیلی برام سخت بود ولی گفتم شاید دلخوریم از خودم کم تر بشه که فایده ی چندانی نداشت. ولی باید یه جا می نوشتمش مبادا یادم بره من تنها هیولای جمع نبودم. حتی فقط یه جوجه هیولا بودم. 


شبیه من شدی تو خواب هام. موهات سیاه شده و دیگه پرپشت نیست من عاشق موهات بودم راستش. دور شدی، سر تا پا یه خاطره از من شدی ولی بازم ازت متنفر نیستم. از پیشونیت متنفر نیستم با این که یه کپی از مال منه. سال هاست صدات رو نشنیدم ولی هنوز تو خیالم باهام حرف می زنی، با صدای خودم. هیچ وقت کم تر دوستت نخواهم داشت حتی روزی که خاطره ای ازت نمونده باشه و اون روز که تو رو با اسم خودم صدا خواهم زدم از همیشه دلتنگ ترم. 


نمی تونم ازت بخوام که ببخشی من رو . نمی تونم آرزو کنم که برگردی. نمی تونم حتی گریه کنم. از همه ی آدم بودن فقط حسرت خوردنش رو بلدم.

عزیزم اگه تو برنگردی که هیچ وقت یاد نمی گیرم چطور احساساتت رو بفهمم! اگه تو یادم بدی می تونم واقعا دوستت داشته باشم. اون قدر دوستت داشته باشم که به درد و غصه هات فکر نکنی. اگه تو باشی یه روزی می تونم یه دل سیر گریه کنم و دیگه نمی ذارم بری، نمی زارم همون جوری که من خواستم غریبه باشیم! 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها